هست شبیک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته ست
باد نوباوهی ابر، از برِ کوه
سوی من تاخته ست.
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
هم ازین روست نمیبیند اگر گمشدهای راهش را.
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوختهی من ماند
به تنم خسته که میسوزد از هیبت تب
هست شب، آری. شب.
۲۸ اردیبهشت ۱۳۳۴