ماخ اؤلا پیکرهی رود بِلند
میرود نا معلوم
میخِروشد هر دم
میجِهاند تن از سنگ، به سنگ
چون فراری شده ئی
”که نمیجوید راه- هموار“
میتَند سوی نشیب
میشتابد به فراز
میرود بی سامان
با شب تیره چو دیوانه، که با دیوانه.
رفته دیری ست به راهی کاو را ست
بسته با جویِ فراوان پیوند
نیست، دیری ست بر او کس نگران؛ وُ اوست در کار سِرائیدن گنگ
و او فتاده ست ز چشم دگران
بر سر دامنِ این ویرانه.
با سرائیدن گنگ
آبش ز آشنائی ماخ اؤلا راست پیام
وز ره مقصد معلومش حرف.
میرود لیکن او
به هرآن ره که بر آن میگذرد
همچو بیگانه، که بر بیگانه.
میرود نامعلوم
میخِروشد هر دم
تا کجاش آبشخوَر
همچو بیرون شدگان از خانه.
۱۳۲۸
” ماخ اولاتنگه ئی است بر سر راه یوش“