آسمان یکریز میبارد
روی دندههای آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی”آیش“ها که شاخک خوشه اش را میدواند
روی ”نوغانخانه“ روی پل ــ که در سرتاسرش امشب
مثل اینکه ضرب میگیرند ــ یا آن جا کسی غمناک میخواند،
همچنین بر روی بالاخانهء همسایهی من، ”مرد ماهیگیر مسکینی که اورا میشناسی“.
خالی افتاده ست اما خانهی همسایهی من. دیرگاهی ست.
ای رفیق من که از این بندر دلتنگ روی حرف من با توست و
عروق زخمدار من از این حرفم که با تو در میان میآید از درد درون خالی ست و
درون دردناک من ز دیگرگونه زخم من
میآید پُر،
هیچ آوائی نمیآید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه! چه سنگین است با آدمکشی ”با هر دمیرؤیای جنگ“ این زندگانی.
بچهها زنها مردها
آنها که در آن خانه بودند دوست با من، آشنا با من، در این ساعت سراسر کشته گشتند.
ص ۱۴۳
”آیش؛ کشتزار یا مزرعهٔ برنج“
”نوغانخانه؛ جای پرورش کرم ابریشم“