loading...

نیما

Content extracted from http://ushile-lias-esphande.blog.ir/rss/?1743920912

بازدید : 0
دوشنبه 17 فروردين 1404 زمان : 11:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیما

ول کنید اسب مرا

راه توشهء سفرم را و نمد- زین ام را

و مرا ”هرزه درا“

که خیالی سرکش

به در خانه کشانده است مرا.

رَسَم از خطّه‌ی دوری، نه دلی شاد در آن.

سرزمین‌هایی دور

جای آشوبگران.

کار شان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه‌ی آن می‌نشانید بهارش-

گلء با زخم جسد‌های کسان.

فکر می‌کردم در ره چه عبث

که از این جای، بیابانِ هلاك

می‌تواند گذرش باشد هر راهگذار

باشد او را دل فولاد اگر

وَ بَرَد سهل، نظر

در بد و خوب که هست

وَ بگیرد مشِکلهای، آسان

و جهان را داند

جای کین و کشتار

وَ خراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای، بیابانِ هلاك

باز گشت من می‌باید، با زیرکی من که به کار،

خواب پر هول و تکانی که ره‌آورد من از این سفرم هست و هنوز

چشم- بیدارم و هر لحظه بر آن می‌دوزد هستی‌ام را

همه در آتشِ برپا شده اش می‌سوزد.

از برای منِ ویرانِ سفرگشته مجالی دم اِستادن نیست

منم از هرکه در این ساعتء غارت‌زده‌تر

همه چیز از کف من رفته به در

دل فولادمبا من نیست

همه چیز ام دل من بود و کنون می‌بینم

دل فولادممانده در راه.

دل فولادمرا بی‌شکی انداخته است دست آن قوم بداندیش

که گل‌اش گفتم: ”از خون و ز زخم“

وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم

ناروا در خون پیچان‌

بی‌گنه غلتان در خون،

دلِ فولادم را، زنگ کند دیگر گون.

۱۳۳۲

برچسب ها دل فولادم,
بازدید : 0
پنجشنبه 13 فروردين 1404 زمان : 21:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیما

ماخ اؤلا پیکره‌ی رود بِلند

می‌رود نا معلوم

می‌خِروشد هر دم

می‌جِهاند تن از سنگ، به سنگ

چون فراری شده ئی

”که نمی‌جوید راه‌- هموار“

می‌تَند سوی نشیب

می‌شتابد به فراز

می‌رود بی سامان

با شب تیره چو دیوانه، که با دیوانه.

رفته دیری ست به راهی کاو را ست

بسته با جویِ فراوان پیوند

نیست، دیری ست بر او کس نگران؛ وُ اوست در کار سِرائیدن گنگ

و او فتاده ست ز چشم دگران

بر سر دامنِ این ویرانه.

با سرائیدن گنگ

آبش ز آشنائی ماخ اؤلا راست پیام

وز ره مقصد معلومش حرف.

می‌رود لیکن او

به هرآن ره که بر آن می‌گذرد

همچو بیگانه، که بر بیگانه.

می‌رود نامعلوم

می‌خِروشد هر دم

تا کجاش آبشخوَر

همچو بیرون شدگان از خانه.

۱۳۲۸

ماخ اولاتنگه ئی است بر سر راه یوش“

بازدید : 0
سه شنبه 11 فروردين 1404 زمان : 3:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیما

آسمان یکریز می‌بارد

روی بندرگاه

روی دنده‌های آویزان یک بام سفالین در کنار راه

روی”آیش“ها که شاخک خوشه اش را می‌دواند

روی ”نوغانخانه“ روی پل ــ که در سرتاسرش امشب

مثل اینکه ضرب می‌گیرند ــ یا آن جا کسی غمناک می‌خواند،

همچنین بر روی بالاخانهء همسایه‌ی من، ”مرد ماهیگیر مسکینی که اورا می‌شناسی“.

خالی افتاده ست اما خانه‌ی همسایه‌ی من. دیرگاهی ست.

ای رفیق من که از این بندر دلتنگ روی حرف من با توست و

عروق زخمدار من از این حرفم که با تو در میان می‌آید از درد درون خالی ست و

درون دردناک من ز دیگرگونه زخم من

می‌آید پُر،

هیچ آوائی نمی‌آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز

چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.

وه! چه سنگین است با آدمکشی ”با هر دمی‌رؤیای جنگ“ این زندگانی.

بچه‌‌ها زن‌‌‌ها مرد‌ها

آن‌‌ها که در آن خانه بودند دوست با من، آشنا با من، در این ساعت سراسر کشته گشتند.

ص ۱۴۳

”آیش؛ کشتزار یا مزرعهٔ برنج“

”نوغانخانه؛ جای پرورش کرم ابریشم“

بازدید : 0
يکشنبه 9 فروردين 1404 زمان : 3:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیما

هست شبیک شب دم کرده و خاک

رنگ رخ باخته ست

باد نوباوه‌ی ابر، از برِ کوه

سوی من تاخته ست.

هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا

هم ازین روست نمی‌بیند اگر گمشده‌‌‌ای راهش را.

با تنش گرم، بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ

به دل سوخته‌ی من ماند

به تنم خسته که می‌سوزد از هیبت تب

هست شب، آری. شب.

۲۸ اردیبهشت ۱۳۳۴

بازدید : 0
يکشنبه 9 فروردين 1404 زمان : 3:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیما

زردها بی خود قرمز نشده اند

قرمزی رنگ نینداخته ست

بی خودی بر دیوار.

صبح پیدا شده از آن طرف کوه ”ازاکو“ اما

”وازنا“ پیدا نیست.

گرته‌ی روشنی مرده‌ی برفی همه کارش آشوب

برسر شیشه‌ی هر پنجره بگرفته قرار.

وازنا پیدا نیست

من دلم سخت گرفته ست از این

میهمانخانه‌ی مهمان کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته انداخته ست:

چند تن خواب آلود

چند تن ناهموار

چند تن نا هشیار.

۱۳۳۴

”ازاکو نام کوهی است در مازندران“

”وازنا نام کوهی است در یوش، گویند هرگاه ابر آن را بپوشاند، در قشلاق باران خواهد گرفت“

بازدید : 0
يکشنبه 9 فروردين 1404 زمان : 3:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیما

ترا من چشم در راهمشباهنگام

که می‌گیرند در شاخ ”تلاجن“ سایه‌ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛

ترا من چشم در راهم.

شباهنگام در آندم که برجا درّه‌ها چون مرده ماران خفتگانند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گر ام یاد آوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم؛

ترا من چشم در راهم.

زمستان ۱۳۳۶

”تلاجن نام درختی جنگلی است؛ درخت ارژن“

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 2
  • کدهای اختصاصی