ول کنید اسب مرا
راه توشهء سفرم را و نمد- زین ام را
و مرا ”هرزه درا“
که خیالی سرکش
به در خانه کشانده است مرا.
رَسَم از خطّهی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران.
کار شان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشهی آن مینشانید بهارش-
گلء با زخم جسدهای کسان.
فکر میکردم در ره چه عبث
که از این جای، بیابانِ هلاك
میتواند گذرش باشد هر راهگذار
باشد او را دل فولاد اگر
وَ بَرَد سهل، نظر
در بد و خوب که هست
وَ بگیرد مشِکلهای، آسان
و جهان را داند
جای کین و کشتار
وَ خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای، بیابانِ هلاك
باز گشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که رهآورد من از این سفرم هست و هنوز
چشم- بیدارم و هر لحظه بر آن میدوزد هستیام را
همه در آتشِ برپا شده اش میسوزد.
از برای منِ ویرانِ سفرگشته مجالی دم اِستادن نیست
منم از هرکه در این ساعتء غارتزدهتر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادمبا من نیست
همه چیز ام دل من بود و کنون میبینم
دل فولادممانده در راه.
دل فولادمرا بیشکی انداخته است دست آن قوم بداندیش
که گلاش گفتم: ”از خون و ز زخم“
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ناروا در خون پیچان
بیگنه غلتان در خون،
دلِ فولادم را، زنگ کند دیگر گون.
۱۳۳۲